loading...
rezatahan
rezatahan بازدید : 229 چهارشنبه 20 مهر 1390 نظرات (0)

افعی شب از تب دیوانگی

حلقه میزد گرد مرغ خانگی

خلق را خونخوارگی اصل خوشی است

شادی مخلوق از مردم کشی است

کودکان از کشتن موران خوش اند

مردمان از کودکی مردم کشند

خاک را گویی به گاه بیختن

الفتی دادند با خون ریختن

برزمین بی گفته ی نوح نبی

جنبش دریای از گول و غبی

یعنی از هر گوشه خلقی دیو خوی

پای کوبان سوی دیر اورده روی

گر نباشد بندگان را نذرها

سوزد از خشم خدایان بذرها

باید آنجا حلقه بستن دف زنان

دختری زا ذبح کردن کف زنان

رعدها دنبال برق دشنه اند

نیست ابری تا خدایان تشنه اند

خون قربان حالها را به کند

دانه را پر گاو را فربه کند

اول سال است و روز خیر هاست

روز رحمت خواستن از دیرهاست

بدرود مرد انچه روزی کشته است

زن همان پوشد که وقتی رشته است

لاجرم دردیر نزدیکان دور

تنگ کرده جای جنبیدن به مور

پای کوبان کف زنان افروخته

چشمها برصید قربان دوخته

دختری در دفتر صاحبدلی

طرفه ی بغداد سحر بابلی

برسردوشی چوخوابی دلنواز

گیسویی پیچنده چون یلدا دراز

وان تن عریان که جان را داده قوت

درحریری همچو تارعنکبوت

ریخته زان صافی و برجستگی

خسته را از دوش بار خستگی

دست ها در بند همچون جانیان

برسکویی خاصه قربانیان

خلق را از گوسفندان رام تر

از سر گیسوی نا آرام تر

زانوان لرزنده جان در پیچ و تاب

از رخ و لب رفته رنگ و رفته آب

چیست حال آن که باید کشتنش

باتبر انداخت سر از تنش

کشتنش از جرم ساق مرمرین

پیش سنگین دل بتان آزرین

پیشتر از کشتنش گیسو زدن

گفتنش زیر تبر زانو زدن

ماندنش آنجا که جان را حالهاست

عمر هر یک لحظه ای چون سالهاست

دادنش در بوی عود و بانگ رود

انتظار آن که تیغ آید فرود

زنگها آهنگ آسودن زند

دست پایین آید و گردن زند

لیک ما خوابیم و مرگ مارسد

دیر و زودی گرکند اما رسد

عاقبت آن وقت جانفرسا رسید

روز ان گیسوی مشک آسا رسید

"آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت"

آن همه چین و شکن از شانه ریخت

خواست فریادی کشد یارا نداشت

ناخن بریدن خارا نداشت

خم شد آنجایی که می باید سرش

لرز لرزان همچو بیدی پیکرش

خلق یکدم چشم گشت و گوش گشت

جان هر جنبنده ای خاموش گشت

ذوق خون مخلوق را بفشرد نای

وان تبر زن پیش و پس بنهاد پای

برق زد در نور مشعل آهنی

ناله ای برخاست از پیراهنی

استخوانها خر شد رگ ها پرید

از تبر خون ریخت از رگ ها پرید

گردنی چون عاج از تن دور گشت

باز معبد غرق عیش و سور گشت

مردمان از خرمیها کف زدند

پای کوبیدند و نای و دف زدند

هر کس آنجا بر سر غم خاک زد

جز یکی کز غم گریبان چاک زد

کبک و بو تیمار تن بیند درآب

"هرکه نقش خویشتن بیند در آب"

ریخت چندان سیب برروی زمین

لیک یک تن یافت نیروی زمین

گرچه هر بیننده ای آن بیم دید

کس ندید آنها که ابراهیم دید

دانه چون در خاک خفت و آب خورد

نور مهر و پرتو مهتاب خورد

کم کمک در خاک آبستن شود

پرورد جانی که خصم تن شود

هرچخ از مهر قوت افزایدش

جان سرکش قهر افزون زایدش

عاقبت جان پای تا سر تن خورد

طفل نوزا مام آبستن خورد

مغز را از خوردن تن چاره نیست

تن خوردی چون مغزها پتیاره نیست

هرگیاهی کز زمین جوشیده است

هست و بود دانه ای نوشیده است

این همه شاخی که جای لانه هاست

نیست عین دانه ها و دانه هاست

وین درختنای کز این سان پربرند

گرچه آن مادر نیند آن مادرند

اصل اول زیستن رابروری است

خوردن تن از پی جان پروری است

میوه و گل چیست؟ جان ریشه است

جان پاک هرتنی اندیشه است

شعله ای باید که تن را جان کند

سنگ را میراند و مرجان کند

خرما روزا که این میرد در ان

شعله ای سوزان شود گیرد در ان

ز آنچه ابراهیم درآن روز دید

معنی این شعله جانسوز دید

برق زد چون پیش چشم آن آهنش

آتشی افتاد در پیراهنش

ور به صورت رفت از معبد تنی

رفت در معنی ز آتش خرمنی

پای تا سر شعله سوزنده شد

هردمی صد بار مرد زنده شد

قوم نمرود آتشی افروختند

جان ابراهیم در وی سوختند

کس نگفت این آتش سرکش در اوست

او در آتش نیست این آتش در اوست

هر چه زان پس دیده یست و باز کرد

پیش او آن پیرهن آواز کرد

هر چه در هر کوی و برزن ایستاد

پیش چشمش ان تبرزن ایستاد

شکر دیوان به کامش تلخ گشت

معبدش دیوانسرای بلخ گشت

خشمگین بگریخت از همسایه اش

لیک همچون کودکی از سایه اش

رو به کوه اورد و ترک شهر کرد

لیک زهری را دوای زهر کرد

درد مردان درد از نامردم است

درد این نامردمان درد دم است

گر تواند رو به از مردم گریخت

لیک نتواند ز درد دم گریخت

ور گریزد آن که سوزد محملش

چون گریزد آن که میسووزد دلش

شیر را ننگ است گربی دم زید

مرد را گر خالی از مردم زید

گرچه میبالید ز درد دم دوید

سوی مردم باید از مردم دوید

مهرومه تابید و هردم بیش سوخت

عشق و مهر این دو را در خویش سوخت

گرچه اول هردورا آگاه یافت

دید اخر کاین دو را گه گاه یافت

ان که گه پیداست گه پیداش نیست

شاید ار امروز شد فرداش نیست

کیست آن کامروز را فردا کند

هستی پیدا ز ناپیدا کند

سالها بگذشت و در این حرف ماند

جان به تن جوشید و در این ظرف ماند

میوه نوشد شاخ را گر ناس است

افتد ان روزی که نوشیدن بس است

کم کمک اندیشه رنگ و رو گرفت

با گذشت سالها نیرو گرفت

گرچه جز این شاخه ها در بیشه نیست

هیچ شاخی نیست کان را ریشه نیست

جوجه را در پوست میدان تنگ شد

لاجرم با پوست گرم جنگ شد

پتک های روز و شب سندان شکست

مرغ با منقار ها زندان شکست

این همه پیدا ز نا پیدایی است

اصل پنهانی است یا پیدایی است؟؟

سوخت این اندیشه ز آن سان خرمنش

کاندرون خویش اتش زد منش

پای تا سر غرق در این یاد شد

نعره شد اواز شد فریاد شد

گرخود چون مار پیچیدن گرفت

ازدرخت عمر برچیدن گرفت

موج میزد گیسوان برشانه اش

لحظه ای چشمش به موی سر نشست

آتشی سوزان به خاکستر نشست

بانگ برخود زد که هان پیری رسید

نوبت بیزاری و سیری رسید

بیت شکن برخیز بام و در شکن

بیت شکن بتخانه و بتگر شکن

چیستند اینها که خود سازیمشان

سربه پای ازحمق اندازیمشان

یاد از ان معبد پرعود کن

خاک درکاس سرنمرود کن

ناگهان از کوه بانگی زرف خاست

ازدهان دره ها این حرف خاست

آری ابراهیم اری زود باش

در پی آنها که جان فرمود باش

چون که ابراهیم این اوا شنید

ستاد و خیرهه گشت و وا شنید

نعره زد کای بانگ شاهی کیستی

کیستی هان ای سیاهی کیستی

چون طنین بانگ او خاموش گشت

آن صدا برخاست این بیهوش گشت

یک نفس یا بیش رفت و کم نبود

زان که چون امد از این عالم نبود

درتن پرمایه زور پیل داشت

در دل جوشنده رود نیل داشت

دید جز یک تن اگر در کوه نیست

کم ز صدها لشکر انبوه نیست

هرچه نیرو در جان در کوه است

کوه همدرد با اندوه اوست

درهنان بیش است در صورت کم است

هر چه عالم بود در ادم است

نیست بالاتر از او فرماندهی

"نیست از ان سوی عبادان دهی"

چون دوای خاکیان درمان اوست

هرچه در خاک است در فرمان اوست

این نه ان قطره است کز دریا جداست

هستی جوشیده در هستی خداست

لحظه ای استاد و لختی چاره کرد

شهر و کوه و دشت را نظاره کرد

نیمه شب بود و مه پرتو فشان

خیمه پیروزه گون گوهر نشان

اسمان برکوه ها پهلو زده

کو ه ها جمازه ی زانو زده

باز هرجا دید هرجا بنگریست

ان تبرزن ایستاد ان زن گریست

ازدرون نالید کای زن امدم

هان ای مرد تبر زن امدم

رو به دیر اورد و کوهی پشت او

وان تبرزین کلان در مشت او

رفت و یک تن رفت و چون یک کوه رفرت

رفت و تنها رفت و یک انبوه رفت

نه بت و نه معبد و نه عود ماند

نه تبرزن ماند نه نمرود ماند

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4017
  • کل نظرات : 11
  • افراد آنلاین : 16
  • تعداد اعضا : 31
  • آی پی امروز : 232
  • آی پی دیروز : 188
  • بازدید امروز : 572
  • باردید دیروز : 436
  • گوگل امروز : 15
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1,542
  • بازدید ماه : 14,778
  • بازدید سال : 192,743
  • بازدید کلی : 3,399,797
  • کدهای اختصاصی
    Page Ranking Tool
    تبليغات X